♥♥« یه غزیبـــــــــــه»♥♥
ز اینجا به جایی راهی نیست!
جای پای رهروی پیداست
کیست این گم کرده ره ؟
کیست این گم کرده ره ؟
این راه ناپیدا چه می پوید؟
مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟
از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟
به شهری کاندر آغوش سپید مهر
به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است
به شهری کز همان لحظه ی ازل
بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است
به شهری کش پلید افسانه گیتی
سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد
به شهری بر کناره ی پاک هستی
به شهری کش به باران سحرگاهی
خدایش دست و شسته است.
به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
کسی را آشنایی نیست
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه
کز این جا ره به جایی نیست
نمی بینی که آن جا
کنار تک درختی خشک
ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است
و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش
هزاران غنچه امید پژمرده است؟
نمی بینی که از حسرت کمند صید بهرامیش افکنده است
و با دستی که در دست اجل بوده است
بر آن تک درخت خشک
حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است
که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »
کجا ای ره نورد راه گم کرده
بیا برگرد
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
کسی را آشنایی نیست.
ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه
کز این جا ره به جایی نیست
مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟
از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟
به شهری کاندر آغوش سپید مهر
به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است
به شهری کز همان لحظه ی ازل
بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است
به شهری کش پلید افسانه گیتی
سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد
به شهری بر کناره ی پاک هستی
به شهری کش به باران سحرگاهی
خدایش دست و شسته است.
به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
کسی را آشنایی نیست
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه
کز این جا ره به جایی نیست
نمی بینی که آن جا
کنار تک درختی خشک
ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است
و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش
هزاران غنچه امید پژمرده است؟
نمی بینی که از حسرت کمند صید بهرامیش افکنده است
و با دستی که در دست اجل بوده است
بر آن تک درخت خشک
حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است
که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »
کجا ای ره نورد راه گم کرده
بیا برگرد
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
کسی را آشنایی نیست.
ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه
کز این جا ره به جایی نیست
..............دکتر شریعتی............
نظرات شما عزیزان: